مانترامانترا، تا این لحظه: 9 سال و 8 ماه و 26 روز سن داره

مانترا

درد دل مامان

سلام مانترا جونم. من دوباره اومدم. راستش دوست دارم برات بنویسم. هر چی. از اینکه وقتی بلند بلند می ختدی من و بابایی چه قدر ذوق می کنیم. چقدر خوشحال می شیم. روی شکمت صدا درست می کنیم . تو غش می کنی از خنده. راستی . جدیدا ها یه کار دیگه هم می کنیم. من تو رو میندازم سمت بابایی ، بابایی میندازه سمت من. می دونی خیلی هیجان زده می شی. اولا فکر کردم شاید بترسی. بعدش دیدم خودت دوست دوست داری اینکارو. وقتی قطع می کنیم میخوای که ادامه بدیم. به این می گن شیطنت مطلق. یه کاری هم من می کنم . می رم روی خوشخواب تختمون بپر بپر می کنم، تو غش می کنی از خنده.  موهات بلند شده. می شه بالای سرت جمع کرد. خیلی خشگل می شی. رفته بودیم خونه مادرجون، دو روز صبح که ...
8 مهر 1394

درد دل

سلام مانترا جونم .  عزیز دل مامان. ببخشید که خیلی وقته نیومدم برات بنویسم. بعضی وقتا میام بنویسم میبینم این نت ایراد داره. نمی شه. بعضی وقتا کاری پیش میاد. ولی کلا بهانه آوردن بی معنیه.باید بیشتر بیام اینجا. آخرین باری که برات نوشتم هنوز خوب راه نمی رفتی . یک ماه پیش بود. هشتم.شهریور. جمعه ی همون هفته یعنی سیزدهم بود. موژان با دایی و زندایی اومده بود خونمون. تو خیلی هیجان زده شده بودی. همش دوست داشتی با موژان بازی کنی. حتی بغلش کردی بوسیدیش. بعدش از شدت هیجان از جات بلند شدی شروع کردی به راه  رفتن. فقط چند قدم. اما این اولین بار بود که خودت اراده کردی بایستی و راه  بری. بدون تشویق. وای نمی دونی چقدرهیجان زده بودم. از اون روز د...
8 مهر 1394
1
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به مانترا می باشد